دوقلوهاي ماماندوقلوهاي مامان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

دو قلوهای مامان

سه سالو نيمگي

خيلي وقته با مادرانه هايم  تو چرخه ي زمان گير كردم !!!  هم از نگذشتن روزا گِله دارم ، هم از گذر زمان !!!  وقتي خسته ام ميخوام زود بگذره و بزرگ بشين  !  وقتي نگاهتون ميكنم ميگم  اِ اِ اِ اينا كي انقدر بزرگ شدن و من نفهميدم !  هم شيطون هم بازيگوش هم خرابكار  ماشاالله همه ي خصلتارو باهم دارين  بلبل زبوني هم كه ديگه جاي خود دارد  هرروز كاراي جديد ترو حرف هاي جديد تري از خودتون نشون ميدين ، شيرين تر ميشين يكم سربه هواتر ميشين ،هم ميترسم هم تشويق ميكنم، بايد اعتراف كنم با همه ي شيريني هاش،  اين روزاتون خترناكه  با كارايي كه يهو ازتون سر ميزنه اگه حواسم نباشه فوري...
7 بهمن 1395

يه دست نوشته ✍🏻

وارد مغازه ميشوم و يك سري استكان نعلبكي و قوري سبز رنگ اسباب بازي انتخاب ميكنم . فروشنده ميگويد: خانم صورتيشو ببريد دخترونه تره . ميگم : براي پسرم ميخوام ؛ با تعجب به من نگاه ميكنه و ميگه : اگه پسره خب ماشين بگيريد  يا جعبه ابزار ، چراغ قوه ياهواپيما ، پسر كه اشپزي نميكنه . با خودم مرور ميكنم در دنيايي كه زنهايش پا به پاي مرد ها كار ميكنند ، مرد هايش بايد ياد بگيرند خستگي را با چاي از تن همسرشان دراورند. در دنيايي كه زنهايش با مفهوم چك و قسطو وام عجين شده اند ، شرم دارد مردهايش با دستور قرمه سبزي و ته ديگ ماكاروني بيگانه باشند . من براي فرزندم همسري قدرتمند ارزو ميكنم ، زني كه تنها دغدغه اش نهار ظهر و شام شب نباشد .زني كه تم...
6 بهمن 1395

دوقلوهااااااا اومدن ...

خداياااااا شكرت روزها داره ميگذره و كوچولو هاي من هم دارن هر روز بزرگ تر ميشن خيلي زيباست هر لحظه ديدن روي ماهشون خيلي زيباست هر لحظه بوييدن عطر تنشون خدايا بازم شكرت ... هفت ماهه بدنيا اومدين ... دنيا روي سرم ميچرخيد وقتي گفتن اميدي نداشته باشين ... چشمام از ورم باز نميشد تا روز ديگه اي رو كه شروع شده ببينه ... حسرت به اغوش كشيدن بچه ها يادم برده بود زخم عمل دارم ... فقط از خدا خواستم ... خودش بهم داد ... مثل يه معجزه ... من با چشمام ديدم معجزه رو ... من با وجودم حس كردم معجزه رو ... خدايا شكرت كه بچه هامو بهم برگردوندي
27 مهر 1392

۲۰هفتگی (بارداری)

بالاخره اومدیم خونه عزیز های مامان چند روز پیش رفتم پیش دکتر ، نمیدونم چرا چند وقت بود تند و تند دست و پام میلرزید ، خانم دکتر گفت که فشارم پایینه و تند و تند بایید یه چیز شیرین بندازم دهنم خدارو شکر وضعیت شما خوب بود  ، خیالم راحت شد ، اخه بیشتر نگرانیم برای شماست این بار دیگه دکتر خیلی جدی گفت که بایید استراحت مطلق باشم ، سخته اما چاره ایی ندارم شما ها خوب باشید ، منم خوبم قربونتون برم                                         ...
15 ارديبهشت 1392

۱۶هفتگی (بارداری)

عزیز های دلم چی بگم که هرچی از احساسات الانم بگم کمه . . . عاشقتونم ، مخصوصا الان که دیگه تکوناتونم میفهمم  بخاطر شدت ویارم ، پیش مامان جون اینا اومدم و قراره تا خوب شدنم همینجا باشم غربالگری اول رو هم خدا رو شکر خوب گذروندیم و مشکلی نداشتیم فقط دارم روز هارو واسه دیدنتون میشمارم ...
10 ارديبهشت 1392

۱۲هفتگی (بارداری)

سلااااااااااااااااااااااااااام گلهای مامان اره درسته ..... شما دوتا هستید .... هنوز باورم نمیشه خدایا شکرت من دوقلو دارم ..... کمی استرس دارم ، اخه انتظارشو نداشتم اما مطمعن باشید من و بابا  عاشقتونیم  با ویارم دارم کنار میام الان دیگه سه ماهمم تموم شد ،حسابی دارید واسه خودتون جا باز میکنید اخه شکمم اومده جلو  وااااااای خداااااااااا خیلی دوست دارم زود تر این روزا تموم بشه و ببینمتون تورو خدا مواظب همدیگه باشیدا مامان یه عالمهههههههههه دوستون داره   ...
21 اسفند 1391

۸ هفتگی (بارداری)

خدارو شکر میکنم که سالمی و همه چی خوبه  ولی من همچنان دارم با ویارم دست و پنجه نرم میکنم . . . همش دوست دارم تند تند بگذره این روزها ، دوست دارم بزرگتر بشی تا بتونم راحت تر ببینمت ، اون دستو پای کوچولوی نازتو من و بابا به همه ی دوستامون خبر دادیم اومدنتو همه خوشحال شدن ، کلی هم تبریک گفتن و منتظرن تا هر چه زودتر نینی مارو ببینن   قربونت برم کوچولوی ناز مامان و بابا ...
18 بهمن 1391

۴ هفتگی (بارداری)

عزیز دلم ، بالاخره ۴ هفته شدی مبارکه گلم نمیدونم چرا روزا دیر میگذره ! همش عجله دارم زود تر بزرگتر شی از حالو احوالاتمم چی بگم که اصلا خوب نیستم ، ویار شدیدی دارم ، حالت تهوه و ضعف هیچ جونی برام نذاشته ، از همه چی زده شدم ،از گرسنگی حال خواب ندارم ایییییییییی خدااااااااااااااا امیدوارم تو اون تو حالت خوب باشه و اذیت نشی  ...
3 بهمن 1391
1